ملينا جونملينا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
رضا جونرضا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

ملینا عشق کوچولوی ما

عکسهای دخترم

  این آخرین پستیه که از ملینا گلی به تنهایی می ذارم و ایشالا از سری بعدی این وبلاگ مخصوص دو تا گلم میشه. راستش توی این پست بیشتر می خوام عکسای این چند ماه اخیرتو بذارم . ولی ا ز رفتارها و کارای اخیرت بگم که خیلی شیرین زبون شدی و حرفای بامزه می زنی. اما متاسفانه خیلی یادم نمیاد. یکی ازحرفای بامزت اینه که وقتی کاری می کنی که مورد پسند ما نیست فوراٌ با یه لحن شیرینی  می گی ببخشید حواسم نبود و دیگه مجالی به ما نمیدی و به عبارتی زبون  ما هم بسته میشه. یکی از شیرن زبونیهات هم با نی نیه که بهم میگی مامان لباستو بزن بالا می خوام با نی نی صحبت کنم. اول نازیش می کنی و بعد می گی نی نی کی دنیا میای، بیا دی...
28 آذر 1393

ايامي كه گذشت

اين سري با تاخير طولاني تري  اومدم.راستش ديگه نه زياد حوصله دارم و نه وقت. تو اين ٢ماه جاهاي زيادي رفتيم .تو شهريور ماه يه سر خورستان و تهران رفتيم كه خيلي بهت خوش گذشت طوريكه برا برگشتن چنان گريه اي سر دادي كه ديگه همون روز بردمت سر كار .سري قبلي كامل شيراز بوديم و باغ انار يكي از دوستاي بابايي رفتيم كه اونجا هم خيلي بهت خوش گذشت،اين سري هم يه سر بردمت اتليه كه خدا رو شكر برعكس هميشه كه نميذاشتي ازت عكس بگيرن خوب ايستادي و ژست گرفتي (هر چند يه كم كوچولو خودتو خشك گرفته بودي )ولي بازم جاي شكرش باقي بود .شبهاي تاسوعا و عاشورا هم رفتيم حسنيه كه شب اول كلي بهت خوش گذشت و بازي كردي ولي فردا شبش چون ظهر نخوابيده بودي بيشترش رو پام خواب ...
16 آبان 1393

تعیین جنسیت

عزیز دلم بازم با کلی تاخیر اومدم . راستش یا وقت نداشتم یا حوصله.هر چند که تو این مدت شیرین زبونیها و کارهای بامزه زیادی کردی.اما رفتارت با نی نی بگم که همیشه داداشی خطابش می کنی و هر چی میگم مامانی شاید آبجی باشه میگی نه داداشی منه و بعضی وقتها میای شکممو بوس می کنی و میگی من نی نی تو  رو دوست دارم و چون میدونی دیگه بغلت نمی کنم میگی چون نی نی تو شکمته (البته همیشه میگی شمک) نمیشه منو بغل کنی. و خلاصه کلی قربون صدقش میری. یکی از عادتهای قدیمیت اینه که تا یه چیز جدید واسه خودم یا خودت می گیرم به دوستان نشون میدی خصوصا به خاله نادیا.مثلا میگی خاله نگاه مامانم کفش نو خریده . وقتی سوار ماشین آقای شکوری که رانندمونه میشی...
31 مرداد 1393

برگشت ما

بالاخره ما برگشتيم . روز پنجشنبه 3.5 بامداد بود كه بعد از يك و ساعت و نيم تاخير رسيديم شيراز. جاي همگي دوستان عزيزم سبز بود . واقعاً كه سفري زيبا و معنوي بود خصوصاً صحنه ديدن كعبه براي اولين بار ، اينقدر هيجان انگيز و روحاني بود كه قابل وصف نيست . فقط آرزو مي كنم كه هر كسي آرزوي ديدنشو داره نصيبش بشه. تا رسيديم فرودگاه با اينكه تمام مدت ماسك زده بودم و توي فرودگاه هم دست و رومو مجدد شسته بودم ولي نتونستم باز عزيزمو ببوسم . فقط سيري تو بغل فشردمش و و نوازشش كردم . قربون دخترم كه چقدر دلتنگش شده بودم . هر چند كه خدا رو شكر اينقدر فضاي اونجا معنويه و سرگرمي كه واقعا قدرت تحمل آدم بالا ميره . به دختر گلم هم خوش گذشته بود و...
11 تير 1393

سفر سبز

رست قبليمون رو نزديک به يه هفته زودتر برگشتيم عسلو چون اسباب کشي داشتيم و روز سه شنبه مصادف با روز مبعث اسباب کشي کرديم و رفتيم خونه خودمون.تو عزيز دلم هم مرتب ميگفتي اينجا خونه قشنگه خودمونه . من اينجا رو خيلي دوست دارم و يه شب که برگشتيم خونه قبلي گفتي بريم خونه قشنگه نيايم خونه عسلويه.(طوري که انگار خونه جديدم تو عسلو نيست)گفتم مامان جون من تمام خاطره هاي تو رو تو اين خونه دارم اون وقت تو اينقدر بدت اومده. خلاصه  اینکه تو اين مدت هم دختر خوبي بودي و يه بار هم بردمت جشني که تو منطقه به مناسبت نيمه شعبان برگزار کردن و از اونجا که خوشت اومده بود بعدش ميگفتي مامان منو ببر جشن. یه تکیه کلام هم پیدا کردی که تا حرفی رو می زنی در تاییدش ب...
24 خرداد 1393

این چند روز

عسل مامان این سری از رستمون رو با خاله ماریه و نیکادل جون از عسلویه عازم بوشهر شدیم چون خاله فاطمه یه دختر ناز و کوچولو به اسم مهدیس دنیا آورده بود.تو هم که اینقدر قشنگ قربون صدقش می رفتی و می گفتی عزیزم ، جونم ، نفسم و بعد آروم می بوسیدیش.  خلاصه از روز پنجشنبه تا یکشنبه صبح که عازم شیراز شدیم اونجا بودیم. تو این مدتی که شیرازیم بخاطر مشغولیت زیاد وقت نکردیم خیلی جایی ببریمت ،فقط یه سر باغ ارم بردمت اونهم چون اردیبهشت ماه بود و نمی شد از زیبایی اونجا چشم پوشید و امروز هم که با خاله اینا و دایی ناهار رفتیم رستوران نفت و یه کم تو پارک بازی کردین و بعد از اونجا کلاس حج رفتیم و برگشتیم. شما هم این مدت بعضی وقتها یه حرفای با مزه ا ی...
2 خرداد 1393

بهار 93

 فصل بهار رسید و با تاخیر اومدم که از عید امسال برات بنویسم. عزیز دلم یک هفته قبل از عید مامان جون اومده بود خونمون و روز عید که پنجشنبه بود عازم بوشهر شدیم که سال تحویل رو اونجا باشیم ، و بعد از چند سال دوباره سال تحویل کنار فامیل بودیم. البته خاله جون شیراز بود و نتونست بیاد. سال تحویل ساعت هشت و نیم شب بود و خدا رو شکر سال به خوشی تحویل شد. روز چهارم فروردین هم عروسی دختر داییم بود که البته شما خیلی رو فرم نبودی . اونم بخاطر این بود که دل پیچه داشتی و چند بار حالت بد شد.فردای عروسی هم بعد از ناهار عازم خوزستان شدیم و یه سری هم تو گناوه چرخیدیم. تا روز یازدهم که باز برگشتیم بوشهر و مشغول دید و بازدید عید بودیم.روز سیزده بدر ما همراه...
1 ارديبهشت 1393

جشن مهد

روز شنبه صبح که گذاشتمت مهد چند تا از خانمها گفتن چرا واسه ملینا لباس نیاوردی که همون موقع خانم طهماسبی عذرخواهی کرد که فراموش کرده به من بگه که اون روز جشن عید دارن و تم دخترها هم لباس عروس بود.گفت مراسم ١٠/۵به بعده و من ساعت یازده بود که لباستو برداشتمو و خودمو به مهد رسوندم. ولی وقتی رسیدم دیدم همه دختراها لباس به تن کنار مادراشون بودن و حسابی شلوغ بود . دنبال تو می گشتم که دیدم یهو با همون لباست با حالت بغض پریدی بغلم.وای که چقدر دلم کباب شد.خیلی ناراحت شدم و فوری لباس عروستو تنت کردم و چند تا عکس ازت گرفتم.بعدشم واسمون کیک آوردن که دیدم گویا قبلش به شما نداده بودن.عزیزم منو ببخش کاش میشد زودتر بهت می رسیدم که اون همه احساس تنهایی و نار...
22 اسفند 1392