ملينا جونملينا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره
رضا جونرضا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

ملینا عشق کوچولوی ما

عکسهای تولد

شب هشتم که مصادف با تولد نیکادل جون بود تو راه برگشت یه کیک خریدیم به مناسبت تولد جفتتون.چون الان حدود دو هفته ای میشه که مرتب میگی تولدت مبارک و حتی تولد بابایی که هفته قبل از شما بود خودت فی البداهه به بابایی گفتی بابایی تولدت مبارک. و تا کیکو دیدین ذوق زده که تولد مبارک شده. عزیزم یه جشن ساده خونواده ای گرفتیم و به زن عمو و زهرا جونم گفتیم بیان. هر کی وارد می شد شما به اون میگفتی تولدت مبارک . قربون بشم که شادی و تولدت رو با دیگرون سهیم میکنی.این لباسای خوشکل تنتون یکی از سوغاتیهای خاله جون از مکه است.چون هشت روزی میشه که خاله و عمو و نیکادل جون از مکه برگشتن، زیارتشون قبول. ایشالا که تولد 120 سالگیتون و جشن عروسیتون عزیزای من. ا...
11 اسفند 1392

تولد3 سالگیت مبارک عزیزم

امروز خورشید شادمانه ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت قلبها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت فرشته آسمانی سالروز زمینی شدنت مبارک عزیزم لحظه ورودت به دروازه قلبم و سومین لبخند شکفتنت به باغچه دنیا رو به تو تبریک می گویم. ...
5 اسفند 1392

سوراخ کردن گوش نازنینم

دیروز عصر رفتیم مطب متخصص اطفال و گوش دخملی رو سوراخ کردیم. البته گفتنش راحته ولی اونجا که بودیم قبل از اینکه دکتر بیاد منشی خواست قد و وزنتو بگیره که اصلا راضی نشدی و مثل همیشه تا شکل مطب دیدی بنای گریه راه انداختی .  هرچند توی مطب کلی تصویر و میز و صندلی بچه گونه بود ولی بازم متوجه شدی که اومدیم دکتر. بالاخره بعد از دو سال که تصمیمون به تعویق میافتاد بالاخره عملی شد و گوش مبارکت سوراخ شد و دو تا گوشواره خوشکل رفت توش .مبارکت باشه دختر نازم. و اما از یه کار خوبت بگم الان نزدیک به 4 هفته ای میشه که دیگه انگشت مکیدنو گذاشتی کنار. آفرین نفسم. البته از همون موقع که شروع کردیم هر  دو تا سه روز لاک تلختو می زدم، تا کم کم ع...
14 بهمن 1392

مامان زود بیا دنبالم

سلام ناز مامان این سری با کلی تاخیر اومدم. راستش هم بی حوصلگیم و هم مریضی اواخرمون دلیل این تاخیر بود. اما عزیزم بهت بگم از این روزهای غیبتون .بعد از اون برف به فاصله چند روز بعدش برف خیلی سنگین تری بارید که خیلی از راهها بسته شد. ولی سمت مسیر ما بعد از دو روز باز بود. و اما از مهدت ، این روزها یه عادتی کردی که تا میذارمت مهد فوری میگی مامان زود بیا دنبالم و بعضی وقتا هم یه بغض چاشنیش می کنی.عزیزم با این جملت نشون میدی که شرایط رو قبول کردی و حرفی از اینکه نمیرم نمیزنی و میدونی متاسفانه باید هر روز ساعت هفت بریم. فقط برای آرامش درونت این حرفو میزنی.و مامانی هم برای آروم کردن شما میگه زود زود میام شما بازی کن ، آروم باش من زود بر...
9 بهمن 1392

اولین برف زمستانی دخترم

عزیز دلم پریشب اولین برف زمستونی بعد از چند سال بارید، و شما برای اولین بارت بود که برف رو از نزدیک میدیدی. تا دیروز عصر هم یه ریز برف می بارید و کلی هم روی زمین نشست. امروز هم تصمیم گرفتم که ببرمت تو حیاط ساختمون تا یکم برف بازی کنی. چون سردی هوا هم کمتر شده بود. البته بابایی همون شب اول بردت زیر برف ولی بدلیل سرمای زیاد زودی برگشتین. عید امسال هم تو شیراز کمی برف باریده بود که ما عسلویه بودیم .ولی یادمه آخرین باری که شیراز خوب برف بارید حدود هفت سال پیش بود که ما تازه ازدواج کرده بودیم و یه آدم برفی بزرگ به شکل پرنسس همراه خاله زهرا درست کردیم. خدا رو شکر که بعد از چند سال باز هم شاهد این نعمت زیبای خدا ...
12 دی 1392

شب یلدا

دیشب سی آذر ماه و به عبارتی شب یلدا درازترین شب سال بود. ساعت شش و نیم وقتی همراه شما از سر کار برگشتم دیدم سمت خونمون برقها رفته و به راننده گفتم که ما رو پارک سر کوچه پیاده کنه.آخه بدم میاد تو تاریکی بشینم. نیم ساعتی بازی کردی و برگشتیم خونه. این هم عکسای دشب شما دختر ناز خودم بعد از اینکه خوردنت تموم شد، دیدم رفتی خودتو رو مبل ولو کردی و درجا خوابت برد.قربون خوابیدنت بشم من عشقم   اینهم مربوط به دو شب قبله که با هندونه عکس گرفتی ...
1 دی 1392

این یه هفته ما

عزیزم روز جمعه عصر یه سر رفتیم شاهچراغ و برای اولین بارت بود که زیارت شاهچراغ میرفتی. راستش خجالت میکشیدم که بعد از این همه مدت زندگی تو شیراز تازه بردمت. بعد از اونجا هم رفتیم رستوران نفت و شام خوردیم ،البته خاله و نیکا جون هم همرامون بودم. روز یکشنبه هم بالاخره برات دوچرخه خریدیم . روز دوشنبه هم بعد از ناهار رفتیم بوشهر و فرداش هم چون خاله آقاجون رحمت خدا رفته بود مامان جون و آقاجون و با زن عمو و زهرا جون اومدن بوشهر و روز چهارشنبه بعد از مراسم ختم عازم عسلویه شدیم و تا رسیدیم خونه بغض کردی و با صدای بلند گریه کردی مامان جون معصومه. قربون دل مهربونت بشم من که اینقدر به مامان جون علاقه داری. خلاصه آرومت کردم ولی تا شب هر ...
21 آذر 1392

شیطنتها و انگشت خوردنهای اخیرت

عزاااللیز دلم الان شش روزی میشه که رستمون شروع شده و اومدیم شیراز و خونه آقا جون . این سری تا رسیدیم دیدیم برق کل آپارتمان رفته و یاد  روزی که تو گل دخترم تازه دنیا اومده بودی و بعد از مرخصی از بیمارستان موقع رسیدن دیدیم کل ساختمان برق قطعه ، افتادیم. آخی یادش بخیر. آقا جون و  عمو مصطفی که نبودن و خاله و نیکادل هم اینجا بودن و اما شما وروجکها طبق معمول همیشه تا چشمتون به هم افتاد باز آتیش سوزوندین و خونه رو روی سرتون گذاشتین . جیغ ، فریاد ، بدو بدو یه کم نازی و یه کم بزن بزن و خلاصه کلی خوش هستین با هم .  و حسن خوبش اینه که وقتی با هم هستین بهتر غذا می خورین . و اما...
12 آذر 1392

محرم در مشهد

روز يكشنبه هفته قبل مصادف با ششم محرم از طرف شركت ماماني عازم مشهد شديم. ظهر بود كه رسيديم و همون شب به زيارت آقا امام رضا رفتيم. قسمت هر آرزو مندي بشه‏ چون واقعاً تو اين ايام و خصوصاً روزهاي تاسوعا و عاشورا در كنار حرم امام رضا حال و صفاي عجيب و روحاني داشت. خدا رو شكر ملينا جونم پا به پاي ما توي حرم بود و بي تابي نمي كرد.البته امسال سال دوميه كه عزيز دلم پابوس امام رضا ميره . يه بار وقتي 6 ماهش بود و يه بار هم وقتي تو شكم ماماني بود. روز پنجشنبه هم مصادف با عاشورا برگشتيم. اينهم چند تا عكس از اونجا كه بالاخره قسمت شد عبا و چادري رو كه آقا جون پارسال از كربلا براي ملينا جونم آورده بود بپوشه. فداي چادر سر كردنت عزيزم كه انگا...
25 آبان 1392