ملينا جونملينا جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
رضا جونرضا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

ملینا عشق کوچولوی ما

تولد مامانی

امروز مي خوام يه تشکر خالصانه و يه دست بوسي از مامان عزيزم کنم.مامان گلم که ٢٩سال پيش در چنين روزي منو بدنيا آورد.عزيزترين فرشته دنيا وجودمو مديون توام ، و بخاطر تو نازنين بود که امروز من هم مادري شدم که صاحب اين فرشته کوچولوي ناز شدم. خدا جونم سپاس تو را که منو لايق دونستي و يک سال ديگه از عمرمو به سلامتي و سعادت پشت سر گذاشتم.             و اما بگم از اين مدت که نبوديم. پنجشنبه هفته قبل اول رستمون رفتيم بوشهر.هم يه سري کار و هم دکتر و آزمايش داشتم.مامان جون و آقا جون هم اونجا بودن. عمو و زن عمو فلر هم از مکه اومده بودن و ما روز جمعه اونجا دعوت بوديم .مامان جو...
16 آبان 1392

ادامه سفر ملینا جون

نازنینم روز چهارشنبه بعد از ناهار عازم بابل شدیم . البته اول سمت بابلسر رفتیم  و شما رفتین پارک و بعد از اونجا به سمت بابل حرکت کردیم و بعد از شام رفتیم خونه یکی از آشناهامون که فقط حامد جان تنها بود.فرداش نزدیکیهای ظهر بود که باز به سمت بابلسر و دریا رفتیم . تاشب که معصومه خانم اینا اومدن. صبح زود فرداش هم عازم اصفهان شدیم که حدودای غروب بود که رسیدیم خانه معلم . همون شب استراحت کردیم و صبح شنبه رفتیم میدون نقش جهان . بعد از ظهر هم رفتیم عمارت چهارباغ و شب هم کمی تو شهر چرخیدیم. فردا روزش هم یه سر چهل ستون رفتیم و بعد از ناهار عازم شیراز شدیم که شب رسیدیم خونه آقاجون اینا و دو روز بعدش هم ما عازم عسلویه شدیم. عزیز دلم ...
2 آبان 1392

سفر شمال

سلام گلکم.امشب می خوام از خاطره سفر اخیر بنویسم.18 مهر بود که که با خاله اینا عازم شمال شدیم.شب قم موندیم و به جمکران رفتیم. صبح هم از جاده چالوس به سمت محمود آباد رفتیم و در مجتمع تفریحی شرکت نفت ساکن شدیم. این بار از سهمیه عمو مصطفی استفاده کردیم، چون شرکت ما اون تاریخ رو جزو برنامش نداشت. هوا که خنک بود و محل اقامتمون هم کاملاً مجهز بود. خصوصاً که پارک نزدیک برجمون بود و شما مرتب کیفشو می کردین.فردای اون روز رفتیم دوچرخه سواری و اسب سواری که البته هر چی اصرارت کردم سوار اسب نشدی . بعد از ظهر هم یه سر سمت شهر رفتیم. روز یکشنبه به نمک آب رود رفتیم و سوار تله کابین شدیم. توی جنگلش شما کاملاً بد اخلاق شده بودی و بهونه گیری می...
2 آبان 1392

فعالیت جدید ملینا

عزیزم بعد از سه چهار روز دیگه کاملاً به کلاست عادت کردی و می دونی که بعد از خوردن صبحونه باید سر کلاس حاضر شی . شعرهای جدیدی هم یادت گرفتی . سلام سلام بچه ها و الان هم بچه ریزه میزه که تو ادامه مطلب شعرشو برات می نویسم. تو این مدت دیگه کاملاً توی اتاقت بازی می کنی و بعضی وقتها که کار داریم میگیم ملینا بیا تو هال و به زور دست ما رو میگیری و می بری تو اتاقت.  به امید روزی که تنها تو اتاقت بخوابی. یه عادت دیگت اینه که تازگیها زیاد به آهنگ و رقصیدن علاقه مند شدی و مدام وسط کارهای من می گی مامان آهنگ و بعدش می گی مامان پاشو بِیَقص(برقص) . گلم زیاد وقت ندارم چون فردا اگه خدا بخواد با خاله جون اینا عازم سفریم.موقع برگ...
17 مهر 1392

مهر ملینا

    امروز سوم مهر ماهه . ملینا خانم من هم از امسال به سن آموزشی رسیده و در مهدکودکش توی کلاس شرکت میکنه.خانم طهماسبی هم برای امسال لباس فرم مخصوص در نظر گرفته که برای شما داده خیاط بدوزن و هنوز آماده نشده.به محضی که آماده شد یه عکس خوشکل با اولین لباس فرمت برات میذارم. صبحی با یکی از دوستام از سر کار یه سر به مهدت زدم و یک ساعتی اونجا بودم خانم طهماسبی گفت که چون بار اولت بوده خیلی تمایلی برای شرکت در کلاس نداشتی و یه خورده گریه کردی و می خواستی بیشتر در فضای خارج از کلاس پیش بقیه باشی ولی چون اصرار منو برا رفتنت به کلاس می دید به هر طریقی تو رو تو کلاس نگه داشت. هر از گاهی که در باز میشد می دیدمت که دا...
3 مهر 1392

سوژه های ملینا

عزیز دلم جمعه به سمت شیراز رفتیم چون مامانی مصاحبه صدا و سیما داشت و شنبه استثنائاً برگزار نشد و یکشنبه رفتیم . شما و بابایی هم اون موقع یه سر پارک رفتین و ساعت ١١ بود که رهسپار خوزستان شدیم . مامان بزرگ و عمه جونت هم بخاطر رفتن ما بلیطشون به اراک رو به تعویق انداختن. این سری چون نی نی کوچولوی عموت تازه دنیا اومده بود برای دیدنشون رفتیم.یه دختر عموی دیگه نصیبت شده به اسم ساره. جانم اینقدر قشنگ باهاش رفتار می کنی که حد نداره. مثل آدم بزرگها باهاش حرف می زنی. الان ٢ روزی میشه اینجا هستیم. شما هم با سارا مشغول بازی هستی و از صبح تا حالا هم سرفه هات شروع شده و عصر باید ببرمت دکتر. چنند تا عکس سوژه دار هم از این دو سه ماه اخیرت آماده کردم....
19 شهريور 1392

دختر هنرمندم

سلام عسل مامان. امروز مي خوام يه شاهكار ازت نشون بدم. يه شاهكاري كه ماماني هميشه آرزوشو داشت كه يه روز دخملش هنرمند بشه.ولي شما جيگر طلا اكثر وقتها موقع نقاشي مدادو به من ميدادي كه برات چشم چشم دو ابرو بكشم‏ و خودت كمتر تلاش مي كردي ،و نقاشیت به شکل دایره و خط خطی ختم می شد. تا اينكه هفته پيش مشغول منبت بودم كه ديدم داري روي كاغذ طرحم نقاشي مي  كشي و مي گي چشم چشم دو ابرو اينم موهاش. اينم دست و پاهاش . اينم دندوناش و نتيجه شد اين اثر فوق العاده زيبا   آفرين عزيزكم كه به جزئيات از جمله دندون و گردن هم اهميت دادي . كشته و مرده اين تناسبتم كه همه اجزا رو دقيق سر جاي خودش نشوندي. عزيزم رو كه ن...
9 شهريور 1392

30 ماهگی ملینا جون

    چه شیرین لحظاتی است با تو از روزی که تازه پا به این دنیا گذاشتی و تا امروز که ٣٠ ماه از عمر نازنینت گذشت بهترین روزهای زندگی من و بابایی رو رقم زد. از وقتی که نوزادی شیطون بودی تا الان که آروم شدی. از وقتی صدای گریه ها و بهونه گیری هات من و دیگرون رو کلافه می کرد تا الام که با ادب و متین شدی . روزهایی که بخاطر گریه زیادت پرستارت جوابت کرد تا الان که مربی مهدت عاشقانه دوست داره و حتی دختر دار شدنش بخاطر لذت و زیبایی با تو گذروندن بود.از روزهایی که توی جاده همیشه جلو، روی پای من نشستی و شیطنت می کردی تا الان که مثل خانمها خودت فوری می ری عقب می شینی و برا خودت مانیتور روشن می کنی...
5 شهريور 1392

خواندن ملینا جون

عزیز دل مامان از وقتی که سی دی باما رو براش تو خونه می ذاشتم ( حدود یک سال پیش ) بعد از چند سری دیدن دیگه کلمه دست و پا رو قبل از صدا و تصویرش فقط با دیدن شکل کلمش خودت می شناختی و می گفتی. من هم هیچ وقت اعتقادی به این ندارم که مثل خیلی از تبلیغهای امروزی که هوش بچه های کوچیک رو فقط با خوندن محک می زنن رفتار کنم. چون به اعتقاد من هوش و حافظه فقط در حد خوندن و نوشتن نیست بلکه بیشتر باید قوه تخیل و حافظه و مهارتهای مختلف رو به اون نشون داد. عزیز دلم از اونجایی که کارتهای باما رو بعد از شناخت تصاویر باید کارت رو خم کرد و از نوشتارش بچه باید حدس بزنه اسم اون تصویر چیه، دیروز هم بطور اتفاقی کارت شکل گاو رو خم کردم و ن...
28 مرداد 1392