ملينا جونملينا جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
رضا جونرضا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

ملینا عشق کوچولوی ما

ملینا در جشن

سلام عزیز مامان . هفته پیش مثل امروز اومدیم شیراز و همون شب که مصادف با عید فطر بود دایی جون صادقم زنگ زد وگفت که مراسم عقد زهرا(دختر داییم)  شنبه شبه و می خوان جشن بگیرن چون قبلش قراره محضری بود.و اما ما موندیم که چکار کنیم از یه طرف لباس نیاورده بودیم و از یه طرف می گفتیم اگه زودتر می دونستیم دیگه تا شیراز نمیومدیم و مستقیم می رفتیم بوشهر.ولی از یه طرف دل من خیلی هوس جشن کرده بود و بالاخره فرداش یعنی جمعه ظهر بعد از ناهار با خاله و نیکادل راه افتادیم به سمت بوشهر.مامان جون اینا بخاطر کلاس دایی نیومدن. شب که رسیدیم دیدیم که همه خونه دایی صابر دعوتن و اونجا هم بعد از شام بزن و بکوب راه انداختن. خاله اینا هم از تهران اومده بودن و&...
24 مرداد 1392

اندر احوالات ملینا جون

عزيزم با اينكه هنوز جمله بندي هات خيلي روان نشده  ولي صلوات رو خوب بلدي. سوره كوثر و اخلاص رو از حفظ هستي . هميشه با ماماني شعر مي خوني خصوصاً شعرهاي يه توپ دارم قل قليه ، آقا پليسه، تپلويم تپلو ، چشم چشم  دو ابرو ، اتل متل توتوله . بيشتر هم عاشق شعرهاي دوره ماماني هستي . خدائيش هم ريتمش قشنگتره و هم مفهومي تره.  يه چند ماهي هم هست وقتي از مهدت ميارمت برام راجع به اونجا حرف مي زني . خصوصاً راجع به امير. یه بار چند مدت پيش بهم گفتي پام درد و بي تابي مي كردي، من مالشش دادم و بعد گفتي كه كار اميره و من فكر كردم كه تو بازي بوده و حتي به مربيت هم زنگ زدم كه امروز تو پا درد گرفتي و گفت نه خبري نب...
13 مرداد 1392

این یک هفته

عزیز مامان هفته پیش یه سر رفتین هایپر .خاله اینا هم بعد از ما اومدن و شما فسقلیها رو بردیم شهربازی..شب هم مامان بزرگ و عمه جونت برا دکتر عمه اومدن شیراز.و ما روز شنبه از ظهر تا عصر رفتیم پیششون. یکشنبه هم یه سر زیتون زدیم و بعد از خرید رفتیم سراغ مامان بزرگ و عمه و به سمت خونه مامان جون رفتیم،چون شام اونجا دعوت بودن که مامان جون کله پاچه و برای ما کله نخورها هم ماکارونی پخته بود.خاله ماریه هم اومده بودن.ولی خدا رو شكر اونرو شما خوب كله خوردی . ىوشنبه هم من به همراه خاله به كلاس رفتم.چون خاله جون كلاس معرق ميره و از اونجا كه من عاشق منبت بودم استادش پيشنهاد داده بود كه اصول اوليش رو يادم ميده و من رفتم و از اونجا كه مغاري كه خریده ...
4 مرداد 1392

ملینا در باشگاه

سلام دختر نازم هر روز داری بزرگ و بزرگ تر میشی.بعضی از رفتارهات خوب تغییر میکنن ولی بعضی هاش برات میشن یه عادت ثابت . مثل چی ؟؟؟ مثل عکس گرفتن از تو که از بچگیت تا الان معضلیه برا خودش . اینقدر که دوست داری عکس بگیری تا بحال واکنشی از مشتاق بودنت ندیدم. و در چنین مواقعی مامانی به این روز میافته به هر حال گلبرگم دیروز عصر بعد از بازار رفتیم باشگاه نفت برا شام یا همون افطاری. شما هم که فقط عاشق بازی کردن. و دل سیری برا خودت بازی کردی و از اونجا که درست شام نخوردی باز مثل همیشه در حین سرسره بازی می کردیم تو دهنت. اینهم چند تا عکس از اونجا. بس که شیطنت داشتی وقتی بهت می  گفتم نگای من کن برای اذیت یا لبهات...
27 تير 1392

1لباس در 2 نسل

٢٧ سال پیش که من٥/١سالم بود یه سارافن قرمز داشتم که ازش یه عکس دارم و بعد از ٢٧ سال این سارافن تن دخمل نازم شد. به لطف مامان جونم بود که بعضی از لباسهامو برام نو نگه داشت که یادگاری به بچمون برسه.   اینم چند تا عکس از این لباس که اینجا شما ١سال  و١١ ماهته به امید روزی که این لباسو تن دخترت ببینیم عزیز دلم.                      ...
19 تير 1392

دختر احساسی من

سلام به روی ماه دخترم. عزیزکم این چند شب مهمون داشتیم و کمی مشغولیتم بیشتر شده بود، دو شب اول دایی بابایی از اراک اومده بودن و شب بعدش معصومه خانم با همسر و رضا و الهه جون از شمال اومدن. دیروز هم از ظهر اومدم خونه تا غذا بپزم . تو هم که با الهه جون خوب اخت شده بودی و بالاخره دیروز عصر بود که رفتن و من بودم که به یه خواب درست حسابی محتاج بودم.چون شبها تا دیر وقت بیدار بودم و صبح تا عصر هم سر کار بودم. جیگرکم، خیلی احساساتی هستی . نیم ساعت پیش بود که به طور اتفاقی با یه وبلاگی آشنا شدم که راجع به مرگ ناگهانی پسر 5 ساله ای به اسم آریا بود که در اثر آمپول تقلبی  و سهل انگاری پزشک به رحمت خدا رفته بود و همنشین فرشته ها شده بود....
11 تير 1392

روزهای تعطیلی ما

امروز بایه کم تأخیر اومدم . چون همون طور که گفته بودم نت خونه قطع بود و نت موبایل هم سرعتش کم بود. چهارشنبه دو هفته قبل آخرین روز کاری ، بابایی با پرواز رفت اهواز و من و شما هم با خاله جون اینا که روز قبلش اومده بودن خونمون تنها موندیم و چون همسایه بالایی و پایینی نبودن خونه کامل در انحصار ما زنها بود و یکشنبه هم با اومدن مرجان جون دیگه تکمیل شدیم و شد شهر زنان. روزهای خوبی داشتیم جز جمعه روز انتخابات ریاست جمهوری.  بعد از اینکه از بیرون برگشتیم دیدیم کارگری که اومده بود طبقه بالا دستشویی رو بکنه تمام نخاله و سنگهاشو از جاکولری هل میده پایین و بی توجه به اینکه بین راهش به پنجره ما اصابت میکنه و موجب شکسته ش...
2 تير 1392

مليناي ازگيل خور من

سلام نفسم. امروز دیگه دارم از سر کار برات پست می ذارم چون بعد از یک سال (حمله سایبری) بالاخره نت اتاقم وصل شد و بجاش فعلاً نت خونه قطعه اینم یه مدلشه. عزیزم دیروز دیدم داری با خودت قل هو الله احد می خونی . البته به زبون خودت قل لُ اَ اَد. این آیه رو مامان جون قبلاً یادت داده بود، و بعد از مدتها داشتی برای خودت زمزمه می کردی و من هم شروع کردم و کل سوره رو باهات خوندم و بعد از چندین بار تکرار ،دیدم داری با خودم می خونی و مطمئنم اگه یکی دو روز دیگه باهات کار کنم بطور کامل حفظ میشی. دقیقاً چندین ماه پیش بود که از عدد ١ تا ١٠ رو فقط با چهار پنج بار تکرار من از حفظ خوندی. ولی حیف که بعضی وقتها مامانی تنبلی می کنه و زیاد باهات کا...
16 خرداد 1392

تقلید رفتار

  دستای کوچولوت رو روی عروسکت گذاشتی و آروم زمزمه می کنی پیس پیس .دستام رو می ذاری روی کمرت و ازم می خوای برات لالایی بخونم . هر لالایی که برات می خونم تو همونو برای عروسکت زمزمه می کنی. اینقدر برات لالایی خوندم و تو تکرار کردی که چشمای معصومت به خواب رفت. چقدر زیباسریعترین بازخورد رفتار منو پس میدی.مثل یه مادر واقعی رفتار میکنی و شاید خیلی زیباتر و باشکوهتر از من.البته جیگری اولین بارش نیست که این کارها رو میکنه از پارسال هم تمام رفتارهای منو مو به مو روی عروسکش انجام میداد مثل وقتی که پیرهنشو بالا میکشید و به عروسکش شیر میداد.و یا وقتی ماکارونی رو توی دهن عروسکش میکرد و می گفت آم آم (یادش بخیر) ...
10 خرداد 1392