ملينا جونملينا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
رضا جونرضا جون، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

ملینا عشق کوچولوی ما

بای بای پوشک

امروز دقیقاٌ 5 روز میشه که دختر گلی رو به طور کامل از پمبرز گرفتم ، وای که چقدر خوشحالم بس که از دیگرون راجع به مشکلات پوشک گرفتن شنیده بودم  این روند رو به تأخیر مینداختم . البته وقت نداشتن خودم  هم یه عامل بود چون توی دو هفته کار که تا عصر پیشت نبودم و دو هفته رستم که اونهم بدلیل اینکه هر بار، یه جایی بودیم و نمیشد خونه مردم همچون جسارتی کرد . تا اینکه دیگه دیدم هوا داره رو به گرما میره و راحتر میشه این کارو انجام داد دل رو به دریا زدم. البته از 2 هفته قبل فقط شاید در حد یکی دو ساعت آزادت میذاشتم و دقیق از 5 روز پیش خونه مامان جون اینا به طور کامل بازت گذاشتم و شکر خدا خیلی زود یاد گرفتی و خیلی همراهیم کردی جز دو روز ...
6 خرداد 1392

کاکوو

خانم کوچولوی من بین مردها بعد از بابا جونش به عمو مصطفی(شوهر خالش) و دایی جونش خیلی علاقه منده. بالاخص دایی جون. البته این محبتا دوطرفه هم هست ولی .... ولی علاقه به دایی جون یه چیز دیگست ... خصوصاً که بهش میگه   کاکوو از همون روز اول نمی دونم چرا همچون اسمی رو روی دایی جونت گذاشت . ما هم هیچ وقت تا بحال این کلمه رو نگفتیم که بگم از ما یاد گرفته باشه . جالبیش به اینه که هر وقت ما میگیم بگو دایی میگفت کاکوو . البته کلمه دایی رو میگفت ولی نه در مورد دایی. اینم یه کلمه جدید ابداعی ملینا خانمه دیگه ، چیکارش میشه کرد. ولی از علاقش بگم دیروز تا رسیدیم خونه باباجون اینا . ملینا خانم که خبر نداشت داریم کجا...
1 خرداد 1392

یه تصادف کوچولو

خوشکل مامان دو روز پیش که از سر کار اومدم دنبالت موقع برگشتن به سمت خونه داشتیم با هم صحبت می کردیم که از روی یه سرعت گیر رد شدیم و یک آن من فقط فهمیدیم چیزی به پشت سرم اصابت کرد و بعد صدای مهیب کوبیده شدن یه ماشین از پشت سرم. خدا رو شکر که تو محکم توی بغلم بودی و پرت نشدی ، ولی از ترس چنان گریه ای سر دادی که نگو. بنده خدا رانندمون آروم حرکت می کرد ولی سرعت بسیار بالای ماشین پشتی این بلا رو سرمون آورد.من همچنان در شوک بودم و تو هم بسیار ترسیده بودی. که دیگه رانندمون یه تاکسی برامون گرفت که ما به خونه برگردیم و از ماشین که پیاده شدم دیدم تا نصف صندوقش تو رفته و خیلی خدا بهمون رحم کرد چون هم سمت ما بود و هم اگه لاستیک زاپا...
24 ارديبهشت 1392

ملینا در باغ ارم

عسل مامان شهر شیراز به شهر گل و بلبل معروفه . خصوصاً که اردیبهشت شیراز همیشه با باغ ارم همراهه . چون گلهای قشنگ و رنگارنگ   توی این ماه طراوت خاصی رو به باغ میده و زیبایی اونجا رو چندین برابر می کنه . این سری از رستمون هم موقع برگشتن از شیراز که دقیقاٌ مصادف با روز زن بود، بابایی من و شما رو باغ پیاده کرد و خودش رفت درمونگاه نفت. غیر از زیبایی محیط ، هوا هم بسیار مطبوع و خنک بود چون روز قبلش بارون اومده بود و اونروز هوا فوق العاده تمیز بود. حدود یک ساعتی با هم چرخی زدیم و شما ه...
14 ارديبهشت 1392

این روزهای ملینا جون

سلام  عزیزکم . بالاخره یک ماه از آغاز سال جدید گذشت. ولی برات از روزهای آخر فروردین بگم . مامانی بیست و هشتم یه المپیاد از طرف اداره داشت و ما هم 2 روز زودتر از رستمون که دوشنبه شب میشد به تهران سفر کردیم. و این بار دخترم چون بزرگ شده بود دیگه یه صندلی جدا داشت و دیگه رو پای مامانی نبود. به هتل کوثر رفتیم چون نسبتاٌ به همه جا نزدیک بودیم. اونجا روی هم رفته دختر خوبی بودی و زیاد اذیتم نکردی . تا روز پنج شنبه بیشتر حوالی بازار می چرخیدیم و ظهر هم به خونه خاله جون زهره رفتیم و اونجا کامل مشغول بازی با مرجان و امیر رضا بودی. عصر هم به اتفاق همگی پارک ارم رفتیم و اونجا دو تا وسیله با مرجان و امیر سوار شدی و چون مرتب ت...
5 ارديبهشت 1392

نوروز 92

عزیز دلم بازم خدا رو شاکرم که امسال سومین سالیه که نوروز در کنارمون بودی و رنگ و طراوت خاصی به سفره هفت سینمون بخشیدی .     ولی شباهتهای این سالها به هم اینه که تو نمی ذاری مامانی یه عکس از تو سر سفره برا یادگاری بگیریه، چون یا در حال ورجه وورجه هستی و یا در حال بهونه گیری . دیگه برام عادی شده که عکس گرفتن از تو کار دشواریه.   امسال سال تحویل شیراز بودیم و بخاطر عمل قلب عموی من مهمون داشتیم و مهرانگیز خانم همراه و همسر و ریحانه جون سر سفره در کنار ما بودن. لحظه تحویل سال هم ساعت ٢:٣١ بود. ناهار هم همه مهمون مامان جون بودن که آبگوشت پخته بودن.   توی این یه هفته ای که...
19 فروردين 1392

آفتاب مهربانی

  سه شنبه هفته قبل منطقه ویژه مراسمی رو به اسم آفتاب مهربانی ترتیب داده بود که به عبارتی همون بازارچه خیریه بود که شامل مواد غذایی و صنایع دستی بود و سودش به نفع بچه های بی خانوار و یتیم استفاده می شد. اکثر خانمها به دلخواه دسرهایی درست کرده بودن و من هم ژله آماده کردم و با قیمتی به نسبت گرون به خود همکارها می فروختیم و کار فروشندگی رو هم تجربه کردم. مثلاً 1 قاشق دسر رو 1000 تومان می فروختیم. خلاصه استقبال خوبی شد و اما ظهر بعد از ناهار بود که با مامان وانیا رفتیم دنبال شما و به جشن بردیمتون. یه قسمت مخصوص بچه هابود که مشغول نقاشی می شدن و یه قسمت هم روی صورتشون رو نقاشی می کشیدن.وانیا صورتش رو نقاشی کشیده بودن ولی تو هن...
28 اسفند 1391

جشن تولد 2 گل

یادش بخیر وقتی بچه بودیم من و خواهرم چون تو یه ماه دنیا اومده بودیم تولدمون رو تو یه روز جشن می گرفتیم و حالا دو تا فینقیلیهامون چون اسفند ماهین و به فاصله سه روز از هم دنیا اومدن با هم تو یه روز جشن می گیرن.  عزیز مامان دوشنبه شب هفته قبل و به عبارتی دو روز بعد از تولد تو که مصادف با شب تولد نیکادل جون بود من و خاله جون یه جشن ساده و کوچیکی به مناسبت تولد هر دوتون گرفتیم در حد اینکه یه یادگاری براتون بمونه .  و عجب تولدی شد از شب قبلش نیکادل جون سرما خوردگیش شروع شده بود و همون روز چشاش از سرما ریز و قرمز شده بود و شما جیگر طلا اما همون روز از ساعت 8 صبح بیدار بودی و ظهر هم نخوابیدی و وقتی مهمونها اومدن یه کم به...
15 اسفند 1391