ملینا در محرم
سلام فرشته قشنگم امروز ١٢ محرم و شهادت امام سجاده.
عزیزم این دهه عاشورا برای تو زیاد مساعد نبود ولی خدا رو شکر که بخیر گذشت.
دقیقاً هفته پیش بود که وقتی از مهد برگشتی تمام مدت دل به هم خوردگی داشتی و مرتب بالا میاوردی . بغیر از شیر من هم که هیچی نمی تونستی بخوری .اولش به نظرم چیز مهمی نیومد ولی دیدم که ادامه داره و حالت اصلاٌ خوب نیست. بابایی برات قطره ضد تهوع آورد که اونو هم بالا میاوردی . بمیرم الهی رمق برات نمونده بود. تا شب که دیگه بردیمت دکتر منطقه و برات آمپول نوشت و گفت اگه بهتر نشد باید فردا بستریش کنن.
منو میگی دیگه بی طاقت شدم . اصلاً فکر نمی کردم که کارت بخواد به بستری بکشه .موقع برگشتن هیات های عزاداری رو که میدیدم دلم غش میرفت و برای همه مریضها و ازجمله گل دخترم دعا کردم و خدا را شکر مثل همیشه ............ امام حسین ما رو از لطف خودش بی دریغ نذاشت.
البته فرداش تهوعت ادامه داشت و صبح بردیمت بیمارستان جم و متخصص یه روز مهلت داد که اگه باز ادامه دار بود بعد بستریت کنن و گفت احتمال اینکه اسهالت هم شروع بشه زیاده و همینطور هم شد. اون روز رو دیگه کامل مرخصی گرفتم و پیش عزیزم موندم.قربونت بشم که اصلاً دلت به غذا نمی رفت. به هر حال عزیزم تا سه روز مریضیت ادامه داشت و دیگه داشتی کم کم رو به راه می شدی که تا دیروز................
دیروز نزدیک ظهر که می خواستم برم برای ناهار ، مامان سوگل زنگ زد و گفت ملینا موقع بازی کردن افتاد و دستش زیر تنش رفته و الان نمی تونه تکون بده . وای که من باز بی تاب و بی قرار تو شدم.
همیشه از روزی که گذاشتمت مهد هر وقت مربی و پرستارت تماس می گرفتن دل من هری می ریخت که خدای نکرده نکنه اتفاقی افتاده باشه که به توصیه یکی از دوستام داشتم این دلشوره بیجا رو ترک می کردم که ..........
زودی خودمو به مهد رسوندم . تازه خواب رفته بودی .دیدم مربیهات هم نگرانتن. خلاصه زود رسوندمت دکتر و یه عکس از دستت گرفتیم که شکر خدا مورد خاصی رو نشون نمی داد و گویا کوفتگی شدید بود ولی تا شب نمی تونستی دستت رو تکون بدی . البته ناگفته نمونه شیطونکم ظهر که بردمت کمپ چون خیلی وقت بود که نرفته بودی و یه کم برات تازگی داشت باز یه دستی مشغول کندوکاو بودی و همه جا سرک می کشیدی هر چند که بعدش از درد صدای جیغ و گریت کل کمپو گرفت . منم تا عصر پیشت موندم و سرکار نرفتم. فدای دست قشنگت بشم مامانی که این بار دومی بود که همچون اتفاقی برات افتاده بود.شب هم یه سر خاله جون اینا سر راهشون اومدن اینجا و برامون نذری آوردن و همون شب برگشتن چون دو هفته کار اونها تازه شروع شده .
و البته تو جیگر طلا از صبح که غذا نخورده بودی به شوق دیدن خوردن نیکادل جون بود که یه کم آش خوردی. عزیزم بیشتر با بچه ها غذا می خوری تا تنهایی .و روی هم رفته تو این مدت خیلی لاغر شدی .
خدا رو شکر که اتفاقی از این بدتر نیفتاد و هر چی بود بخیر گذشت . خدای مهربونم همین جا به حق حسینت قسمت میدم که همه بچه های مریضو شفاعت کنی و یه صبری به خونوادشون بالاخص به دل نازک مادراشون عطا کن .الهی آمیییییییییییییییییییین
راستی عزیزم پریروز مصادف با عاشورا ٢١ ماهه شدی که تازه دیروز یادم اومد . به عکس ٢٠ ماهگیت که مصادف با عید قربان بود.