آفتاب مهربانی
سه شنبه هفته قبل منطقه ویژه مراسمی رو به اسم آفتاب مهربانی ترتیب داده بود که به عبارتی همون بازارچه خیریه بود که شامل مواد غذایی و صنایع دستی بود و سودش به نفع بچه های بی خانوار و یتیم استفاده می شد.
اکثر خانمها به دلخواه دسرهایی درست کرده بودن و من هم ژله آماده کردم و با قیمتی به نسبت گرون به خود همکارها می فروختیم و کار فروشندگی رو هم تجربه کردم. مثلاً 1 قاشق دسر رو 1000 تومان می فروختیم.
خلاصه استقبال خوبی شد و اما ظهر بعد از ناهار بود که با مامان وانیا رفتیم دنبال شما و به جشن بردیمتون. یه قسمت مخصوص بچه هابود که مشغول نقاشی می شدن و یه قسمت هم روی صورتشون رو نقاشی می کشیدن.وانیا صورتش رو نقاشی کشیده بودن ولی تو هنوز به سنی نبودی که بخواهی علاقه نشون بدی .
اون روز برا تلفن و موبایل عجب بهونه ای می گرفتی ازهمون اول که رسیدیم از محل کارم تماس گرفتن و کارم داشتن و اونجا گریه ای سر دادی برا موبایل که دیگه دادمت دست بابایی و یه سر رفتم سرکار.
ساعت 4 بود که دیگه برگشتیم محل کارمون.یه کتاب هم بهتون دادن. و اما تو اتاقم جرئت تلفن جواب دادن نداشتم چون فقط تو می خواستی صحبت کنی و یه جا هم دوستم داشت با کسی حرف می زد و تو چنان جیغ و گریه ای سر دادی که گفتم الانه که رئیسمون بیاد و اخراجم کنه ،ولی شکر خدا چیزی نگفت. بعد از تو هم وانیا کمی جیغ جیغ کرد.می دونم ظهر نخوابیده بودی و بدخواب شده بودی و نتیجش هم میشد این.
اینم چند تا عکس یادگاری از اون روز
ملینا و وانیا گلی
خانم نقاش من
خانم شما چند ساله این کاره این؟