ملينا جونملينا جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
رضا جونرضا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

ملینا عشق کوچولوی ما

ملينا متولد آب

1391/1/31 9:07
نویسنده : مامانی
2,808 بازدید
اشتراک گذاری

افسوسسلام عشق كوچولوي من. عزيزم امروز مي خوام از خاطره پارسال بگم كه تو هنوز دنيا نيومده بودي و روزهاي آخري بود كه تو شكمم جا خوش كرده بودي.

ادامه یادداشتها در ادامه مطلب

سلام عشق كوچولوي من. عزيزم امروز مي خوام از خاطره پارسال بگم كه تو هنوز دنيا نيومده بودي و روزهاي آخري بود كه تو شكمم جا خوش كرده بودي.

گل مامان دكتر 1 اسفند بهم نوبت داده بود و خانم فخار(ماماي تو) بهم گفت از هفته 35 بايد منتظر ورودت باشم ، من هم از 4 بهمن مرخصي گرفتم و راهي شيراز شديم و كم كم بود كه شمارش معكوس ما شروع شد.دو سه جلسه باقيمونده كلاسهامم رفتم و حتي جلسه آخر بود كه از طرف صدا و سيما اومدن و صبحش خانم فخار بهم اطلاع داده بود كه مي خواد منو براي مصاحبه انتخاب كنه و همين طور هم شد . اومده بودن تا يه گزارشي از دوره كلاس زايمان در آب كه تازه دومين سالش رو تو شيراز و جنوب كشور مي گذروند، بگيرن . 

اون موقع وزنت خيلي عالي بود ، طوري كه دكتر بهم رژيم داده بود خندهخيلي جالبه مني كه خيلي غذاخور نبودم بايد رژيم هم مي گرفتم . دكتر و خانم فخار ميگفت ني ني كمتر از 200/3 دنيا نمي ياد. هر روز تمرينهامو انجام ميدادم و خيلي آماده و سرحال بودم. طوري كه هيچ كس فكر نمي كرد كه من پا به ماهم. 

جيگركم هفته اي آخر بود كه ديگه روزشماري من شروع شده بود و بابايي هم اومده بود، چون كار ما دو به يكه همش دعا دعا مي كردم كه تو اين مدتي كه بابايي هست تو دنيا بياي. آخه عزيزم حضور پدر الزامي بود و اصلاً 2 جلسه كلاس همسران بود و تمرينها و ماساژهايي كه بابايي بايد قبل و لحظه دنيا اومدنت مي داد. عاشق اين روشم كه مثل خارج باباها هم ببينن مامانها با چه زجري گلاشونو دنيا ميارن.

دلبرم هر روز مي گفتم چرا دخملم نيومد؟ از بيست و اندي بهمن ماه بود كه شمارش معكوس مي كردم . گفتم شايد مي خواد با تولد باباش 28 بياد ولي نيومدي. گفتم شايد مي خواد سر تاريخ اصليش يكم بياد، بازم نيومدي. گفتم شايد تولد پيغمبر دوم بياد بازم نيومدي گلم .

دلم نمي خواست اون لحظات شيريني كه تو شكمم داشتي رو از دست بدم ، اتفاقاً برعكس عاشق اون تكونهاي ظريف بودم گلم. ولي فقط مي خواستم تا رست و مرخصي بابايي تموم نشده روزهاي اول همه كنار هم حضور داشته باشيم.واي چقدر بده آدم انتظار درد داشته باشه وايييييييييي .اوه

و بالاخره روز سوم اسفند بود كه صبح يه احساس خاصي داشتم و گفتم شايد امروز ديگه بياي تا ظهر كه دردم يه كوچولو ميومد و ول ميكرد. با خانم فخار تماس گرفتم و گفت عصر بيا برا معاينه و ما هم وسايلاتو برداشتيم كه اول بريم مطب و از اون راه بريم خونه خاله ماريه كه اگه خبري شد نزديك بيمارستان باشيم. توي ماشين بود كه درد كمرم شدتش بيشتر شده بود با فاصله نيم ساعت.خانم فخار بهم گفت افتادي تو روند زايمان و از الان ممكنه تا 48 ساعت ديگه .باورم نميشد تا 2 روز ديگه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دردم شدت گرفته بود و همش طبق گفته خانمي منتظر بودم انقباض شكمم شروع بشه و مي گفت اين دردم كاذبه. هر چي مامانم مي گفت اين درد زايمانه مي گفتم نه خانم فخار گفته اين كاذبه. آخ كه وقتي درد شروع مي شد نمي دونستم چه حالتي به خودم بگيرم من اشك        مي ريختم و پا به پاي من مامان و خاله و بابايي دلداريم مي دادن. بغلم مي كردمناراحت ، ماساژم ميدادن پا به پام راه مي رفتن و حمد مي خوندن ناراحتي رو از چشماي همشون ميديدم .شب به صبح رسيد و من يه ريز درد داشتم niniweblog.com. مرتب هم تماس تلفني داشتم با خانم فخار و اون هم پيشنهاد مي داد اينو بخور راه برو هر وقت انقباض شكمت شروع شد بازم خبرم كن و حالا من بودم که فریاد می کشیدم و منتظر درد شکمی بودم .ناهار خاله قليه ميگو پخته بود (راستي يادم رفت تو معاينه ديروزش بهم گفته بود خيلي لاغر شدم و غذا بخور ،مي بيني حالا كه دردم شروع شده مگه مي تونم غذا بخورم)و بعد از ناهار بود كه غذا تو معدم نمي موند و ... شب هم يه دوش آب گرم گرفتم كه يه اپسيلون دردم كمتر شد.ولي باز هم ....

دختر نازم انگار می خواستی تلافی ٩ ماه که بچه خوب و آرومی بودی این ٢ روزه در بیاری. عزیز دلم روز دوم هم با درد و گریه و ناله گذشت .گریه از شب تا صبح 1 دقيقه هم خواب به چشمم نيومد ، فاصله ريتيميك انقباضهاي كمرم به 5 دقيقه و كمتر رسيده بود.صبح همه بالاخص مامان گفت كه بريم مطب ، اين چه وضعيه كه  تو 2 روز درد بكشي و بگن درد كاذبه و عازم مطب خانم فخار شديم و اون هم بنده خدا بخاطر ما اومد كلينيكش تو سينما سعدي و تا معاينم كرد گفت هيييي واي من زود بريم بيمارستان و ساعت 10 بود كه من و بابايي و مامان جون رسيديم بيمارستان فرهمندفر. نمي دوني اون لحظه چقدر خوشحال شدم انگار دنيا رو بهم دادنبغل . انگار باورم نمي شد كه ديگه بياي(البته يه ترس داشتم كه بگن بايد سزارين كنم و نتونم تو آب برم). خاله جونت در جا رفت خونشون كه لوازم تو و خوردنيهايي كه تو كلاس گفته بودن بيارين (خرما - گلاب زعفرون- نمك- شكلات ) . تا رسيدم خانم فخار هم اومده بود و وان رو آماده كردن . نمي دوني جيگر مامان تا رفتم توي آب از خوشحالي انگار درد تو رو فراموش كرده باشم ذوق زده شده بودم و برا خودم آب بازي مي كردم كه خانم جعفري گفت نديدم زن زايماني اينقدر شاد و قبراق باشه . درد هم ميومد سراغم انگار كه نصفش عصبي بوده باشه كمتر شد گلم . واييييييييي كه آب چه آرامش بخش بود. البته حالت تهوع زياد داشتم و يه سرم بهم وصل كردن كه چيز مهمي نبود.

 بالاخره ساعت 3 بود كه يه فرشته زيباي آسموني وارد آب شد.وايييييييييييييييييييييقهقهه نمي دوني چه حسي داشتم تا كسي مامان نباشه نمي دونه من چي ميگم . معجزه از اين قشنگتر سراغ ندارم . عزيزم مثل يه ماهي تو آب شنا كردي و بعد گذاشتنت تو بغلم . حس خيلي عجيبي داشتم . يه جيگر طلاي ناز نازي كه طعم مادر بودن رو به من چشيده بود، كسي كه 9 ماه باهاش صحبت مي كردم و فقط شاهد تكونهاي ظريفش بودم و حسش مي كردم الان با چشمهاي خودم مي ديدمش. گريه مي كردي ، اون موقع صداي قلبتو مي شنيدم و حالا صداي گريتو . واييي گلم اينقدر اون صحنه زيبا و وصف نشدنيه كه خيلي نميشه توصيفش كردniniweblog.com. ولي بازم خدا رو شكر از تمام لحظاتت خاله جون فيلم گرفته.بابايي هم بند نافتو بريد و تو سومين نوزاد شناگر شيراز شدي.وزنت ٤٠٠/٥ و قدت هم ٥٣ بودعزیزم. و اون روز که ٥ اسفند سال ٨٩ بود برای من مصادف شد با زیباترین روز از تقویم زندگیم.

عزيزم خوش اومدي به دنيا . قدمت مباركniniweblog.com

این ماهی تازه از آب اومده فقط نیم ساعت داره.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان طاها
23 اسفند 90 17:46
یه سوزن
دو سوزن
سه سوزن
دوستت دارم
بزار همه بسوزن.


مرسي عزيزم دوست دارم
ثمین
10 فروردین 91 18:11
سلام عزیزم
لینک شدین
به جمع دوستان دنیای نفیس خوش اومدین


مرسي ثمين جون
عمه ی لارا
15 فروردین 91 10:50
سلام به مامانی مهربون ملینا کوجولو که اینقدر به من لطف داره یه دنیا ممنون. مامانی من به عشق شما وب لاگ رو هر روز پرمحتواتر میکنم ممنون شما راضی هستی.
مامان ملینا
16 فروردین 91 10:09
سلام عزیزم ممنون که بهمون سر زدین .البته ملینا معنی دیگه های هم داره یعنی سپاسگزار. منم خوشحال س=شدم از آشناییتون .دختمل گلتون رو ببوسید. اگه خواستین بهم خبر بدین تا لینکتون کنم.


سلام عزيزم من لينكتون كردم
مامان ستایش جون
20 فروردین 91 23:04
عالی بود
sharareh
24 مرداد 92 18:19
چه با احساس