ملينا جونملينا جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
رضا جونرضا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

ملینا عشق کوچولوی ما

این چند روز

عسل مامان این سری از رستمون رو با خاله ماریه و نیکادل جون از عسلویه عازم بوشهر شدیم چون خاله فاطمه یه دختر ناز و کوچولو به اسم مهدیس دنیا آورده بود.تو هم که اینقدر قشنگ قربون صدقش می رفتی و می گفتی عزیزم ، جونم ، نفسم و بعد آروم می بوسیدیش.  خلاصه از روز پنجشنبه تا یکشنبه صبح که عازم شیراز شدیم اونجا بودیم. تو این مدتی که شیرازیم بخاطر مشغولیت زیاد وقت نکردیم خیلی جایی ببریمت ،فقط یه سر باغ ارم بردمت اونهم چون اردیبهشت ماه بود و نمی شد از زیبایی اونجا چشم پوشید و امروز هم که با خاله اینا و دایی ناهار رفتیم رستوران نفت و یه کم تو پارک بازی کردین و بعد از اونجا کلاس حج رفتیم و برگشتیم. شما هم این مدت بعضی وقتها یه حرفای با مزه ا ی...
2 خرداد 1393

بهار 93

 فصل بهار رسید و با تاخیر اومدم که از عید امسال برات بنویسم. عزیز دلم یک هفته قبل از عید مامان جون اومده بود خونمون و روز عید که پنجشنبه بود عازم بوشهر شدیم که سال تحویل رو اونجا باشیم ، و بعد از چند سال دوباره سال تحویل کنار فامیل بودیم. البته خاله جون شیراز بود و نتونست بیاد. سال تحویل ساعت هشت و نیم شب بود و خدا رو شکر سال به خوشی تحویل شد. روز چهارم فروردین هم عروسی دختر داییم بود که البته شما خیلی رو فرم نبودی . اونم بخاطر این بود که دل پیچه داشتی و چند بار حالت بد شد.فردای عروسی هم بعد از ناهار عازم خوزستان شدیم و یه سری هم تو گناوه چرخیدیم. تا روز یازدهم که باز برگشتیم بوشهر و مشغول دید و بازدید عید بودیم.روز سیزده بدر ما همراه...
1 ارديبهشت 1393

جشن مهد

روز شنبه صبح که گذاشتمت مهد چند تا از خانمها گفتن چرا واسه ملینا لباس نیاوردی که همون موقع خانم طهماسبی عذرخواهی کرد که فراموش کرده به من بگه که اون روز جشن عید دارن و تم دخترها هم لباس عروس بود.گفت مراسم ١٠/۵به بعده و من ساعت یازده بود که لباستو برداشتمو و خودمو به مهد رسوندم. ولی وقتی رسیدم دیدم همه دختراها لباس به تن کنار مادراشون بودن و حسابی شلوغ بود . دنبال تو می گشتم که دیدم یهو با همون لباست با حالت بغض پریدی بغلم.وای که چقدر دلم کباب شد.خیلی ناراحت شدم و فوری لباس عروستو تنت کردم و چند تا عکس ازت گرفتم.بعدشم واسمون کیک آوردن که دیدم گویا قبلش به شما نداده بودن.عزیزم منو ببخش کاش میشد زودتر بهت می رسیدم که اون همه احساس تنهایی و نار...
22 اسفند 1392

عکسهای تولد

شب هشتم که مصادف با تولد نیکادل جون بود تو راه برگشت یه کیک خریدیم به مناسبت تولد جفتتون.چون الان حدود دو هفته ای میشه که مرتب میگی تولدت مبارک و حتی تولد بابایی که هفته قبل از شما بود خودت فی البداهه به بابایی گفتی بابایی تولدت مبارک. و تا کیکو دیدین ذوق زده که تولد مبارک شده. عزیزم یه جشن ساده خونواده ای گرفتیم و به زن عمو و زهرا جونم گفتیم بیان. هر کی وارد می شد شما به اون میگفتی تولدت مبارک . قربون بشم که شادی و تولدت رو با دیگرون سهیم میکنی.این لباسای خوشکل تنتون یکی از سوغاتیهای خاله جون از مکه است.چون هشت روزی میشه که خاله و عمو و نیکادل جون از مکه برگشتن، زیارتشون قبول. ایشالا که تولد 120 سالگیتون و جشن عروسیتون عزیزای من. ا...
11 اسفند 1392

تولد3 سالگیت مبارک عزیزم

امروز خورشید شادمانه ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت قلبها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت فرشته آسمانی سالروز زمینی شدنت مبارک عزیزم لحظه ورودت به دروازه قلبم و سومین لبخند شکفتنت به باغچه دنیا رو به تو تبریک می گویم. ...
5 اسفند 1392

سوراخ کردن گوش نازنینم

دیروز عصر رفتیم مطب متخصص اطفال و گوش دخملی رو سوراخ کردیم. البته گفتنش راحته ولی اونجا که بودیم قبل از اینکه دکتر بیاد منشی خواست قد و وزنتو بگیره که اصلا راضی نشدی و مثل همیشه تا شکل مطب دیدی بنای گریه راه انداختی .  هرچند توی مطب کلی تصویر و میز و صندلی بچه گونه بود ولی بازم متوجه شدی که اومدیم دکتر. بالاخره بعد از دو سال که تصمیمون به تعویق میافتاد بالاخره عملی شد و گوش مبارکت سوراخ شد و دو تا گوشواره خوشکل رفت توش .مبارکت باشه دختر نازم. و اما از یه کار خوبت بگم الان نزدیک به 4 هفته ای میشه که دیگه انگشت مکیدنو گذاشتی کنار. آفرین نفسم. البته از همون موقع که شروع کردیم هر  دو تا سه روز لاک تلختو می زدم، تا کم کم ع...
14 بهمن 1392