ملينا جونملينا جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
رضا جونرضا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

ملینا عشق کوچولوی ما

این خواهر و برادر

5 اسفند تولد 4 سالگی دختر گلم بود و یه کیک کوچولو خریدیم و دور همی یه جشن کوچولو براش گرفتیم. ولی بگم اندر احوالات این دو تا وروجک نازم ، رضا جونم که ماشالا هزار ماشالا پسر خوش اخلاق و خوش روییه. چون خیلی زود لبخند به لب آورد و عاشق اینه که با کسی تماس چشمی برقرار کنه و بهش لبخند بزنه. خیلی زود هم به اطرافش دقت و توجه نشون داد. خدا رو شکر نسبت به ملینا کمتر بهونه می گیره و بی قراری می کنه و از 4 روزگیش مامان جون پستونک تو دهنش گذاشت و خیلی از مشکلات منو کمتر کرد. ولی ملینا جونم که حسابی شیطون و فضول شده. خصوصاً تو این دو ماه و نیم که کامل با نیکادل هست بیشتر شیطنت میکنه. از یه نظر خوبه بیشتر سرگرم هستن و کمتر سراغ داداشی میر...
28 اسفند 1393

یک ماهگی پسرم

پسر گلم 1 ماهه شد امروز یک ماه از تولد پسرم می گذره . عزیز دلی که با اومدنش زندگی ما رو شیرین تر از همیشه کرد و همه ما رو غرق در سرور کرد. پسر عزیزم اومدنت به این کره خاکی رو تبریک میگم انشاالله که همیشه در پناه خدا سالم و تندرست باشی و پله های ترقی رو با موفقیت طی کنی. رضا جون 9 ساعته من رضا جون 1 روزه رضا جون 5 روزه ...
20 بهمن 1393

عکسهای دخترم

  این آخرین پستیه که از ملینا گلی به تنهایی می ذارم و ایشالا از سری بعدی این وبلاگ مخصوص دو تا گلم میشه. راستش توی این پست بیشتر می خوام عکسای این چند ماه اخیرتو بذارم . ولی ا ز رفتارها و کارای اخیرت بگم که خیلی شیرین زبون شدی و حرفای بامزه می زنی. اما متاسفانه خیلی یادم نمیاد. یکی ازحرفای بامزت اینه که وقتی کاری می کنی که مورد پسند ما نیست فوراٌ با یه لحن شیرینی  می گی ببخشید حواسم نبود و دیگه مجالی به ما نمیدی و به عبارتی زبون  ما هم بسته میشه. یکی از شیرن زبونیهات هم با نی نیه که بهم میگی مامان لباستو بزن بالا می خوام با نی نی صحبت کنم. اول نازیش می کنی و بعد می گی نی نی کی دنیا میای، بیا دی...
28 آذر 1393

ايامي كه گذشت

اين سري با تاخير طولاني تري  اومدم.راستش ديگه نه زياد حوصله دارم و نه وقت. تو اين ٢ماه جاهاي زيادي رفتيم .تو شهريور ماه يه سر خورستان و تهران رفتيم كه خيلي بهت خوش گذشت طوريكه برا برگشتن چنان گريه اي سر دادي كه ديگه همون روز بردمت سر كار .سري قبلي كامل شيراز بوديم و باغ انار يكي از دوستاي بابايي رفتيم كه اونجا هم خيلي بهت خوش گذشت،اين سري هم يه سر بردمت اتليه كه خدا رو شكر برعكس هميشه كه نميذاشتي ازت عكس بگيرن خوب ايستادي و ژست گرفتي (هر چند يه كم كوچولو خودتو خشك گرفته بودي )ولي بازم جاي شكرش باقي بود .شبهاي تاسوعا و عاشورا هم رفتيم حسنيه كه شب اول كلي بهت خوش گذشت و بازي كردي ولي فردا شبش چون ظهر نخوابيده بودي بيشترش رو پام خواب ...
16 آبان 1393

تعیین جنسیت

عزیز دلم بازم با کلی تاخیر اومدم . راستش یا وقت نداشتم یا حوصله.هر چند که تو این مدت شیرین زبونیها و کارهای بامزه زیادی کردی.اما رفتارت با نی نی بگم که همیشه داداشی خطابش می کنی و هر چی میگم مامانی شاید آبجی باشه میگی نه داداشی منه و بعضی وقتها میای شکممو بوس می کنی و میگی من نی نی تو  رو دوست دارم و چون میدونی دیگه بغلت نمی کنم میگی چون نی نی تو شکمته (البته همیشه میگی شمک) نمیشه منو بغل کنی. و خلاصه کلی قربون صدقش میری. یکی از عادتهای قدیمیت اینه که تا یه چیز جدید واسه خودم یا خودت می گیرم به دوستان نشون میدی خصوصا به خاله نادیا.مثلا میگی خاله نگاه مامانم کفش نو خریده . وقتی سوار ماشین آقای شکوری که رانندمونه میشی...
31 مرداد 1393

برگشت ما

بالاخره ما برگشتيم . روز پنجشنبه 3.5 بامداد بود كه بعد از يك و ساعت و نيم تاخير رسيديم شيراز. جاي همگي دوستان عزيزم سبز بود . واقعاً كه سفري زيبا و معنوي بود خصوصاً صحنه ديدن كعبه براي اولين بار ، اينقدر هيجان انگيز و روحاني بود كه قابل وصف نيست . فقط آرزو مي كنم كه هر كسي آرزوي ديدنشو داره نصيبش بشه. تا رسيديم فرودگاه با اينكه تمام مدت ماسك زده بودم و توي فرودگاه هم دست و رومو مجدد شسته بودم ولي نتونستم باز عزيزمو ببوسم . فقط سيري تو بغل فشردمش و و نوازشش كردم . قربون دخترم كه چقدر دلتنگش شده بودم . هر چند كه خدا رو شكر اينقدر فضاي اونجا معنويه و سرگرمي كه واقعا قدرت تحمل آدم بالا ميره . به دختر گلم هم خوش گذشته بود و...
11 تير 1393

سفر سبز

رست قبليمون رو نزديک به يه هفته زودتر برگشتيم عسلو چون اسباب کشي داشتيم و روز سه شنبه مصادف با روز مبعث اسباب کشي کرديم و رفتيم خونه خودمون.تو عزيز دلم هم مرتب ميگفتي اينجا خونه قشنگه خودمونه . من اينجا رو خيلي دوست دارم و يه شب که برگشتيم خونه قبلي گفتي بريم خونه قشنگه نيايم خونه عسلويه.(طوري که انگار خونه جديدم تو عسلو نيست)گفتم مامان جون من تمام خاطره هاي تو رو تو اين خونه دارم اون وقت تو اينقدر بدت اومده. خلاصه  اینکه تو اين مدت هم دختر خوبي بودي و يه بار هم بردمت جشني که تو منطقه به مناسبت نيمه شعبان برگزار کردن و از اونجا که خوشت اومده بود بعدش ميگفتي مامان منو ببر جشن. یه تکیه کلام هم پیدا کردی که تا حرفی رو می زنی در تاییدش ب...
24 خرداد 1393