ملينا جونملينا جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
رضا جونرضا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

ملینا عشق کوچولوی ما

آبان ماه

دختر گلم الان آبان ماهه. ماه مورد علاقه ماماني و به قول خيلي ها قمر در عقرب که شاید برای خیلی ها ماهی باشه که باید محتاط باشی. ولی من همیشه پائیز رو فقط بخاطر این ماهش دوست دارم . می دونی چرا چون مامانی توی این ماه و در چنین روزی دنیا اومده. البته جدا از تولد من امسال 2 تا عید هم توی این ماه قشنگ اتفاق افتاد اولیش عید قربان که هفته قبلی بود که دقیقاٌ مصادف با 20 ماهگی تو گل دختر بود. و دومیش هم 3روز پیش که عید غدیر بود که عروسی دختر عمه بابایی ( مرضیه ) بود. عزیزم وقتی که تازه می خواستم واد مرز 20 سالگی بشم شور و شوق زیادی برای تولدم داشتم، چون داشتم بزرگ می شدم و وارد مرحله جوونی می شدم ولی ...
16 آبان 1391

اخم ملینا

جیگر طلای مامان از خیلی وقته که وقتی بهت میگم ملینا برا مامان اخم کن   ابروهاتو در هم می چینی ، چشماتو ریز میکنی ، سرتو یه خورده پائین میگری و لبای خوشکلتو به زور بسته نگه میداری (چون زود خندت میگیره ). و اونجاست که دیگه ...... دل مامانی برات غشششششش میره. و این هم چند تا عکس از لحظه اخم کردنته که حدود سه ماه پیش خاله جون ازت گرفت.     ...
29 مهر 1391

دختر شیطون مامان

عزیز مامان هر روز که می گذره داری شیطون تر می شی  و بعضی وقتها هم قلدر خانم میشی. دخترکم یه عادتت اینه که زود وابسته میشی و وقتی هم که وابسته شدی وایییییییییییییییییییییی .  مثلاٌ به 2 تا از مربیهات وابسته شدی طوری که موقع بازی کردنات باید حضورشونو در کنارت احساس کنی و اگه بچه های دیگه هم بخوان نزدیکشون بشن اون وقته که دیگه ملینا خانم میره جلو و ادعای مالکیت می کنه که تو نزدیک نشو این مربی منه. بعضی وقتها هم که زورت به بچه های بزرگتر از خودت می رسه و پسربچه ها رو هل میدی.و البته روی وسایلت خیلی حساسی و نمی ذاری کسی بهشون دست بزنه که .... عزیزم مامانی دوست نداره بخوای پرخاشگری کنی و هر سری...
24 مهر 1391

روز دختر

  امروز روز دختره و یه بهونه پیدا کردم که بیام به وبت سر بزنم . ببخشید گلم که کم میام و برات پست میذارم آخه تا از سر کار بر میگردم تمام وقتم با تو سپری میشه و اصلاٌ وقتی باقی نمی مونه که بیام و برات پست بذارم. خوشکل مامان از سحر امروز بود که موقع شیر دادن متوجه شدم که کل بدنت داغه. ولی صبح که بردمت مهد تبت از بین رفته بود . ولی عصری که اومدم دنبالت دیدم باز از بالاتنه بدنت داغ شده بود. البته نه دائم ولی بی حال و بی حوصله بودی و اصلاٌ مثل همیشه شیطنت نداشتی . تب داری عزیزم  و همش تو بغلم بودی. بهت شربت استامینوفن دادم و الان هم گیجی و خوابیدی . خدا کنه که تبت پائین بیاد عزیزم .الان هم به قول خاله ج...
28 شهريور 1391

18 ماهگی دخملم

                     چه زود گذشت ١٨ ماه از عمر نازنینت ستاره قشنگم عزیزم چه باشکوه است یک سال و نیم از زندگی زیبایت و چه شیرین لحظاتی است بودن در کنار تو. تک گل زندگیم عاشقانه می پرستمت و با بند بند وجودم به تو عشق می ورزم و خدا را هزاران بار شاکرم که به زندگیمان نور و طراوت دوباره ای بخشیدی . هستی من زبانم از بیان عشق تو قاصر است ولی قلبم برای عشق تو وسعت بیکران دارد. فرشته قشنگ تمام دقایقت مبارک و تمام عمرت به جاودانگی و سلامت بسر ببری.   ...
5 شهريور 1391

سفرنامه ملینا در مالزی (2)

  دختر نازم امروز می خوام از ادامه سفرت بگم . روز سوم بود که دیگه از گشت توری استفاده نکردیم و به دلیل نزدیکی هتل تا klcc پیاده به سمت اونجا رفتیم برای دیدن از آکواریوم که در طبقه زیرزمینش واقع شده بود.اون روز تو خیلی بهونه گیر شده بودی و مرتب اذیت و شیطنت می کردی (یکی از کارات این بود که تا گل سرت می زدم فوراٌ از سرت جدا می کردی و جیغ می کشیدی) و البته بهونه بغل می گرفتی. به هر حال عزیزم اکواریومش مکان بزرگ و قشنگی بود و توریستای زیادی از اونجا دیدن می کردن.اونجا اکثر عکسایی که ازت می گرفتیم بخاطر ورجه وورجه زیادت خوب نمی افتاد و اینهم فقط چند تا عکس یادگاری. اینجا داخل تونل ماهی ها بودی. ...
5 مرداد 1391

دست درد ملینا

فرشته قشنگم دیروز خونه مامان جون اینا داشتی طبق معمول شیطنت می کردی که یهو در حال دویدن افتادی زمین و گریه سر دادی . اول فکر نکردم چیز مهمی باشه اما بعد که اومدم طرفت دیدم مثل اینکه جائیت درد گرفته باشه نمی تونی درست تکون بخوری ، اول فکر کردم یکی از پاهاته اما بعد فهمیدیم که دست چپته و از ساعد به سمت مچته . وای الهی بمیرم تا می خواستی دستت رو تکون بدی جیغ می کشیدی و دستت بی حرکت می افتاد. وای که چه بر من گذشت. تو مرتب گریه و ناله می کردی و فقط تو بغل خودم می موندی . به بابایی زنگ زدیم و اونهم یعد از نیم ساعت خودشو رسوند که تا صدای بابایی رو شنیدی (و تازه یه بیست دقیقه بود که چرتت برده بود) چشماتو باز کردی و باز به حالت بغض...
2 مرداد 1391

شیرین کاریهای ملینا جون

عزیز دل مامان امروز می خوام از یه چند تا شیرین کاریهات بگم. جیگر طلا ظهر جمعه بود و مشغول خوردن ناهار بودیم که از تلویزیون تبلیغ پوشک مولفیکس گذاشت که چند تا بی بی پوشک شده سمت مادراشون می دویدن       و اما تو عزیزکم از اونجایی که تا نی نی می بینی با ذوق خاصی میگی دَ و میری طرفش این بار رفتی و دستاتو به طرف صفحه  تلویزیون دراز کردی و یعنی می خواستی تمام بی بی هارو بغل کنی. ای جان دلم . مثل وقتی که نیکادل گلی رو می بینی و با این قدت می خوای بغلش کنی و ببوسیش.  جیگر دخمل مهربونم. یکی دیگه از کارای جدیدت اینه که تا پوشکتو می بندم فوری پشت من بازش می کنی به من می خندی  ...
25 تير 1391

سفرنامه ملینا در مالزی (1)

سلام فرشته قشنگم امروز با یک ماه تأخیر اومدم و می خوام از خاطره سفر مالزی بگم. عزیز مامان 17 برج 3 روز چهارشنبه بود که از تهران ساعت 7:45 به سمت کوالا پرواز داشتیم . منم بخاطر اینکه مسافت زیاد بود و اینکه تو هواپیما اذیت نشی یه فاشق مربا خوری دیفن هیدرامین بهت دادم که شکر خدا تا صبح نسبتاٌ خوابت برد و چون در گهواره خوابوندمت اصلاٌ اذیت نشدم . اما به محضی که رسیدیم یعنی ساعت 3:30 به وقت ایران و 7 صبح به وقت اونجا بهونه گیریات شروع شد وچون ساعت 2 به بعد هتل آماده می شد تا رسیدیم با ترانسفر فرودگاهی گشت شهری رفتیم .خستگی راه یه طرف و بهونه گیریهای تو یه طرف عزیزم چون تو هم جات خیلی مناسب نبود و خوابت میومد، به هر حال فقط دوربین از...
20 تير 1391