ملينا جونملينا جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
رضا جونرضا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

ملینا عشق کوچولوی ما

فعالیت جدید ملینا

عزیزم بعد از سه چهار روز دیگه کاملاً به کلاست عادت کردی و می دونی که بعد از خوردن صبحونه باید سر کلاس حاضر شی . شعرهای جدیدی هم یادت گرفتی . سلام سلام بچه ها و الان هم بچه ریزه میزه که تو ادامه مطلب شعرشو برات می نویسم. تو این مدت دیگه کاملاً توی اتاقت بازی می کنی و بعضی وقتها که کار داریم میگیم ملینا بیا تو هال و به زور دست ما رو میگیری و می بری تو اتاقت.  به امید روزی که تنها تو اتاقت بخوابی. یه عادت دیگت اینه که تازگیها زیاد به آهنگ و رقصیدن علاقه مند شدی و مدام وسط کارهای من می گی مامان آهنگ و بعدش می گی مامان پاشو بِیَقص(برقص) . گلم زیاد وقت ندارم چون فردا اگه خدا بخواد با خاله جون اینا عازم سفریم.موقع برگ...
17 مهر 1392

مهر ملینا

    امروز سوم مهر ماهه . ملینا خانم من هم از امسال به سن آموزشی رسیده و در مهدکودکش توی کلاس شرکت میکنه.خانم طهماسبی هم برای امسال لباس فرم مخصوص در نظر گرفته که برای شما داده خیاط بدوزن و هنوز آماده نشده.به محضی که آماده شد یه عکس خوشکل با اولین لباس فرمت برات میذارم. صبحی با یکی از دوستام از سر کار یه سر به مهدت زدم و یک ساعتی اونجا بودم خانم طهماسبی گفت که چون بار اولت بوده خیلی تمایلی برای شرکت در کلاس نداشتی و یه خورده گریه کردی و می خواستی بیشتر در فضای خارج از کلاس پیش بقیه باشی ولی چون اصرار منو برا رفتنت به کلاس می دید به هر طریقی تو رو تو کلاس نگه داشت. هر از گاهی که در باز میشد می دیدمت که دا...
3 مهر 1392

سوژه های ملینا

عزیز دلم جمعه به سمت شیراز رفتیم چون مامانی مصاحبه صدا و سیما داشت و شنبه استثنائاً برگزار نشد و یکشنبه رفتیم . شما و بابایی هم اون موقع یه سر پارک رفتین و ساعت ١١ بود که رهسپار خوزستان شدیم . مامان بزرگ و عمه جونت هم بخاطر رفتن ما بلیطشون به اراک رو به تعویق انداختن. این سری چون نی نی کوچولوی عموت تازه دنیا اومده بود برای دیدنشون رفتیم.یه دختر عموی دیگه نصیبت شده به اسم ساره. جانم اینقدر قشنگ باهاش رفتار می کنی که حد نداره. مثل آدم بزرگها باهاش حرف می زنی. الان ٢ روزی میشه اینجا هستیم. شما هم با سارا مشغول بازی هستی و از صبح تا حالا هم سرفه هات شروع شده و عصر باید ببرمت دکتر. چنند تا عکس سوژه دار هم از این دو سه ماه اخیرت آماده کردم....
19 شهريور 1392

دختر هنرمندم

سلام عسل مامان. امروز مي خوام يه شاهكار ازت نشون بدم. يه شاهكاري كه ماماني هميشه آرزوشو داشت كه يه روز دخملش هنرمند بشه.ولي شما جيگر طلا اكثر وقتها موقع نقاشي مدادو به من ميدادي كه برات چشم چشم دو ابرو بكشم‏ و خودت كمتر تلاش مي كردي ،و نقاشیت به شکل دایره و خط خطی ختم می شد. تا اينكه هفته پيش مشغول منبت بودم كه ديدم داري روي كاغذ طرحم نقاشي مي  كشي و مي گي چشم چشم دو ابرو اينم موهاش. اينم دست و پاهاش . اينم دندوناش و نتيجه شد اين اثر فوق العاده زيبا   آفرين عزيزكم كه به جزئيات از جمله دندون و گردن هم اهميت دادي . كشته و مرده اين تناسبتم كه همه اجزا رو دقيق سر جاي خودش نشوندي. عزيزم رو كه ن...
9 شهريور 1392

30 ماهگی ملینا جون

    چه شیرین لحظاتی است با تو از روزی که تازه پا به این دنیا گذاشتی و تا امروز که ٣٠ ماه از عمر نازنینت گذشت بهترین روزهای زندگی من و بابایی رو رقم زد. از وقتی که نوزادی شیطون بودی تا الان که آروم شدی. از وقتی صدای گریه ها و بهونه گیری هات من و دیگرون رو کلافه می کرد تا الام که با ادب و متین شدی . روزهایی که بخاطر گریه زیادت پرستارت جوابت کرد تا الان که مربی مهدت عاشقانه دوست داره و حتی دختر دار شدنش بخاطر لذت و زیبایی با تو گذروندن بود.از روزهایی که توی جاده همیشه جلو، روی پای من نشستی و شیطنت می کردی تا الان که مثل خانمها خودت فوری می ری عقب می شینی و برا خودت مانیتور روشن می کنی...
5 شهريور 1392

خواندن ملینا جون

عزیز دل مامان از وقتی که سی دی باما رو براش تو خونه می ذاشتم ( حدود یک سال پیش ) بعد از چند سری دیدن دیگه کلمه دست و پا رو قبل از صدا و تصویرش فقط با دیدن شکل کلمش خودت می شناختی و می گفتی. من هم هیچ وقت اعتقادی به این ندارم که مثل خیلی از تبلیغهای امروزی که هوش بچه های کوچیک رو فقط با خوندن محک می زنن رفتار کنم. چون به اعتقاد من هوش و حافظه فقط در حد خوندن و نوشتن نیست بلکه بیشتر باید قوه تخیل و حافظه و مهارتهای مختلف رو به اون نشون داد. عزیز دلم از اونجایی که کارتهای باما رو بعد از شناخت تصاویر باید کارت رو خم کرد و از نوشتارش بچه باید حدس بزنه اسم اون تصویر چیه، دیروز هم بطور اتفاقی کارت شکل گاو رو خم کردم و ن...
28 مرداد 1392

ملینا در جشن

سلام عزیز مامان . هفته پیش مثل امروز اومدیم شیراز و همون شب که مصادف با عید فطر بود دایی جون صادقم زنگ زد وگفت که مراسم عقد زهرا(دختر داییم)  شنبه شبه و می خوان جشن بگیرن چون قبلش قراره محضری بود.و اما ما موندیم که چکار کنیم از یه طرف لباس نیاورده بودیم و از یه طرف می گفتیم اگه زودتر می دونستیم دیگه تا شیراز نمیومدیم و مستقیم می رفتیم بوشهر.ولی از یه طرف دل من خیلی هوس جشن کرده بود و بالاخره فرداش یعنی جمعه ظهر بعد از ناهار با خاله و نیکادل راه افتادیم به سمت بوشهر.مامان جون اینا بخاطر کلاس دایی نیومدن. شب که رسیدیم دیدیم که همه خونه دایی صابر دعوتن و اونجا هم بعد از شام بزن و بکوب راه انداختن. خاله اینا هم از تهران اومده بودن و&...
24 مرداد 1392

اندر احوالات ملینا جون

عزيزم با اينكه هنوز جمله بندي هات خيلي روان نشده  ولي صلوات رو خوب بلدي. سوره كوثر و اخلاص رو از حفظ هستي . هميشه با ماماني شعر مي خوني خصوصاً شعرهاي يه توپ دارم قل قليه ، آقا پليسه، تپلويم تپلو ، چشم چشم  دو ابرو ، اتل متل توتوله . بيشتر هم عاشق شعرهاي دوره ماماني هستي . خدائيش هم ريتمش قشنگتره و هم مفهومي تره.  يه چند ماهي هم هست وقتي از مهدت ميارمت برام راجع به اونجا حرف مي زني . خصوصاً راجع به امير. یه بار چند مدت پيش بهم گفتي پام درد و بي تابي مي كردي، من مالشش دادم و بعد گفتي كه كار اميره و من فكر كردم كه تو بازي بوده و حتي به مربيت هم زنگ زدم كه امروز تو پا درد گرفتي و گفت نه خبري نب...
13 مرداد 1392

این یک هفته

عزیز مامان هفته پیش یه سر رفتین هایپر .خاله اینا هم بعد از ما اومدن و شما فسقلیها رو بردیم شهربازی..شب هم مامان بزرگ و عمه جونت برا دکتر عمه اومدن شیراز.و ما روز شنبه از ظهر تا عصر رفتیم پیششون. یکشنبه هم یه سر زیتون زدیم و بعد از خرید رفتیم سراغ مامان بزرگ و عمه و به سمت خونه مامان جون رفتیم،چون شام اونجا دعوت بودن که مامان جون کله پاچه و برای ما کله نخورها هم ماکارونی پخته بود.خاله ماریه هم اومده بودن.ولی خدا رو شكر اونرو شما خوب كله خوردی . ىوشنبه هم من به همراه خاله به كلاس رفتم.چون خاله جون كلاس معرق ميره و از اونجا كه من عاشق منبت بودم استادش پيشنهاد داده بود كه اصول اوليش رو يادم ميده و من رفتم و از اونجا كه مغاري كه خریده ...
4 مرداد 1392

ملینا در باشگاه

سلام دختر نازم هر روز داری بزرگ و بزرگ تر میشی.بعضی از رفتارهات خوب تغییر میکنن ولی بعضی هاش برات میشن یه عادت ثابت . مثل چی ؟؟؟ مثل عکس گرفتن از تو که از بچگیت تا الان معضلیه برا خودش . اینقدر که دوست داری عکس بگیری تا بحال واکنشی از مشتاق بودنت ندیدم. و در چنین مواقعی مامانی به این روز میافته به هر حال گلبرگم دیروز عصر بعد از بازار رفتیم باشگاه نفت برا شام یا همون افطاری. شما هم که فقط عاشق بازی کردن. و دل سیری برا خودت بازی کردی و از اونجا که درست شام نخوردی باز مثل همیشه در حین سرسره بازی می کردیم تو دهنت. اینهم چند تا عکس از اونجا. بس که شیطنت داشتی وقتی بهت می  گفتم نگای من کن برای اذیت یا لبهات...
27 تير 1392